پارت۱۶
پارت۱۶
نمیدونم چند روز گذشته بود که وقت ازمایش نهایی رسیده بود.این دفعه شریفی به ایمان اجازه نداد که وارد ازمایش بشه.ارش به جای ایمان وارد دستگاه شد.دستامو مشت کرده بودم عرض ازمایشگاه رو میرفتم و برمیگشتم.اگه ازمایش درست باشه میتونم دوباره صداشو بشنوم...
ارش این بار بیشتر از ایمان امنیت داشت.همه ی جوانبو سنجیده بودیم.فقط مونده بود که باچشمای خودمون ببینیم.
دستگاه روشن شد نور ابی خیره کننده ای اطرافش پدیدار شد وشدتش بیشترو بیشتر میشد.صدای دستگاه بالاتر میرفت و باد شدیدی تو فضای بزرگ ازمایشگاه پیچیده بود.
15 ثانیه بعد همه چیز اروم شد.نور ابی کم وکمتر شد وکمی بعد فقط سکوت بود.چشم همه به در دستگاه بود.نفسم حبس شده بود حتی پلک نمیزدم.در دستگاه باز شد و ارش سلامت بیرون اومد.صدای دست و سوت همه بلند شد.نفس حبس شدمو فوت کردم و بی اختیار خندیدم. تنها کسی که خوشحال نبود ایمان بود.
اون لحظه هیچی مهم نبود.به سمت ارش دوییدم.
-چی شد؟چند دقیقه بود؟به چه زمانی رفتی؟
شریفی همه رو کنار زد و گفت
-یکم بهش فضا بدین.برید عقب.
جمعیتی که دورش جمع شده بودن عقب تر رفتن فقط من موندم که داشتم از سوالام میترکیدم.بعد از اینکه لباسای امنیتی ارشو ازش جدا کردن روی صندلی نشست و شروع کرد به حرف زدن
-تایمری که با خودم بردم کار نکرد به محض اینکه از دستگاه پیاده شدم از کار افتاد و...
ایمان حرفشو قطع کرد و گفت
-صبر کن ببینم...از دستگاه پیاده شدی؟
-اره...حدودا 19 دقیقه از دستگاه بیرون رفتم.قسمت عجیبش هنوز مونده...
همه منتظر نگاهش کردیم...
-من با خودم رو به رو شدم.ینی با همه ی ما روبرو شدم.
تنها کسی که تعجب نکرد من بودم...چون من قبلا رو به رو شده بودم.گفتم
-ادامه بده
-عجیب تر از اون اینه که ...اون انتظار دیدن منو داشت.
نمیدونم چند روز گذشته بود که وقت ازمایش نهایی رسیده بود.این دفعه شریفی به ایمان اجازه نداد که وارد ازمایش بشه.ارش به جای ایمان وارد دستگاه شد.دستامو مشت کرده بودم عرض ازمایشگاه رو میرفتم و برمیگشتم.اگه ازمایش درست باشه میتونم دوباره صداشو بشنوم...
ارش این بار بیشتر از ایمان امنیت داشت.همه ی جوانبو سنجیده بودیم.فقط مونده بود که باچشمای خودمون ببینیم.
دستگاه روشن شد نور ابی خیره کننده ای اطرافش پدیدار شد وشدتش بیشترو بیشتر میشد.صدای دستگاه بالاتر میرفت و باد شدیدی تو فضای بزرگ ازمایشگاه پیچیده بود.
15 ثانیه بعد همه چیز اروم شد.نور ابی کم وکمتر شد وکمی بعد فقط سکوت بود.چشم همه به در دستگاه بود.نفسم حبس شده بود حتی پلک نمیزدم.در دستگاه باز شد و ارش سلامت بیرون اومد.صدای دست و سوت همه بلند شد.نفس حبس شدمو فوت کردم و بی اختیار خندیدم. تنها کسی که خوشحال نبود ایمان بود.
اون لحظه هیچی مهم نبود.به سمت ارش دوییدم.
-چی شد؟چند دقیقه بود؟به چه زمانی رفتی؟
شریفی همه رو کنار زد و گفت
-یکم بهش فضا بدین.برید عقب.
جمعیتی که دورش جمع شده بودن عقب تر رفتن فقط من موندم که داشتم از سوالام میترکیدم.بعد از اینکه لباسای امنیتی ارشو ازش جدا کردن روی صندلی نشست و شروع کرد به حرف زدن
-تایمری که با خودم بردم کار نکرد به محض اینکه از دستگاه پیاده شدم از کار افتاد و...
ایمان حرفشو قطع کرد و گفت
-صبر کن ببینم...از دستگاه پیاده شدی؟
-اره...حدودا 19 دقیقه از دستگاه بیرون رفتم.قسمت عجیبش هنوز مونده...
همه منتظر نگاهش کردیم...
-من با خودم رو به رو شدم.ینی با همه ی ما روبرو شدم.
تنها کسی که تعجب نکرد من بودم...چون من قبلا رو به رو شده بودم.گفتم
-ادامه بده
-عجیب تر از اون اینه که ...اون انتظار دیدن منو داشت.
- ۲.۲k
- ۰۷ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط